جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

قضاوت

خیلی‌ها ظاهرتون رو می‌بینن و قضاوت می‌کنن،

ولی عده کمی هستند که واقعا شما رو می‌شناسند...


عمر راچگونه می گذرانیم؟

نیمی از عمر را به تمسخر آن چه دیگران به آن اعتقاد دارند می گذرانیم...


و نیمی دیگر را در اعتقاد به آن چه دیگران به تمسخر می گیرند...!

دوستان

هنگامی که در زندگی اوج می گیری،

دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی.

اما هنگامی که در زندگی، به زمین می خوری،

آن وقت تو می فهمی که دوستانت چه کسانی بودند یا هستند ...

گاهی شکست از پیروزی مفیدتر است.

عاشق باش

کوچک باش و عاشق ...

که عشق می‌داند،

آئین بزرگ کردنت را ...


می دانم که خوانده ای...

چرا اول قصه ها می گن یکی بود یکی نبود ؟

 

حقیقتی دیگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن، با هم ساختن، برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود، همه با هم بودند.

 

و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.

 

هیچ کس نمی داند، جز ما.

هیچ کس نمی فهمد جز ما.

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمی دانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز می شد.

حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟

آن یکی که بود بدون آن که نبود چگونه بود؟

چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟

و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟

کلاغ در کجا ماند ؟

و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟

و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود؟

چرا قصه ما دروغ بود؟

قصه ما راست بود.

حقیقت بود.

تلخ بود افسانه نبود.

حکایت بود ...


مقصدمان کجاست...

سال ها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت، مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید.

همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت.

حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشارهای ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد.

از خودش پرسید، چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟

در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

ادامه مطلب ...

درک...

من مسوول چیزی هستم که می گویم،

نه چیزی که تو می فهمی.

جمله ای که قابل درکه...

اگر پیامبر بودم٬ رسالتم شادمانی بود٬ بشارتم آزادی و معجزه ام خنداندن کودکان.

نه از جهنمی می ترساندم نه به بهشتی وعده می دادم.

تنها می آموختم " اندیشیدن " را و " انسان " بودن را...

گاهی وقت ها...

یک وقت هایی باید روی یک تکه کاغذ بنویسی تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که پشت شیشه ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند ...

ادامه مطلب ...

پرواز...

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد.

آن ها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.


ادامه مطلب ...