جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

موریانه...

موریانه هم چوب ندانم کاری خویش را می خورد

کرم شب تاب

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

××××

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

 

 

شکلات

 

با یک شکلات شروع شد . من یک شکلات گذاشتم کف دستش . او هم یک شکلات گذاشتم توی دستم . من بچه بودم ، او هم بچه بود . سرم را بالا کردم . سرش را بالا کرد . دید که مرا می شناسد . خندیدم . گفت : « دوستیم ؟» گفتم :«دوست دوست» گفت :«تا کجا ؟» گفتم :« دوستی که تا ندارد » گفت :«تا مرگ؟» خندیدم و گفتم :«من که گفتم تا ندارد» گفت :«باشد ، تا پس از مرگ» گفتم :«نه ،نه،گفتم که تا ندارد». گفت : «قبول ، تا آن جا که همه دوباره زنده می شوند ، یعنی زندگی پس از مرگ. باز هم با هم دوستیم. تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم .» خندیدم و گفتم :«تو برایش تا هر کجا که دلت می خواهد یک تا بگذار . اصلأ یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلأ تا نمی گذارم » نگاهم کرد . نگاهش کردم . باور نمی کرد .می دانستم . او می خواست حتمأ دوستی مان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمی فهمید .

×××

گفت : «بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم» . گفتم :«باشد . تو بگذار» . گفت :«شکلات . هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من ، باشد ؟» گفتم :«باشد»

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش ، او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه می کردیم . یعنی که دوستیم . دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم . می گفت :«شکمو ! تو دوست شکمویی هستی » و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ . می گفتم «بخورش» می گفت :«تمام می شود. می خواهم تمام نشود. می خواهم برای همیشه بماند»

صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمی خورد . من همه اش را خورده بودم . گفتم : «اگر یک روز شکلات هایت را مورچه ها بخورند یا کرم ها ، آن وقت چه کار می کنی؟» گفت :«مواظبشان هستم » می گفت «می خواهم تا موقعی که دوست هستیم » و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم :«نه ، نه ، تا ندارد . دوستی که تا ندارد.»

×××

یک سال ، دو سال ، چهار سال ، هفت سال ، ده سال و بیست سال شده است . او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده است امشب تا خداحافظی کند . می خواهد برود آن دور دورها . می گوید «می روم ، اما زود برمی گردم» . من می دانم ، می رود و بر نمی گردد .یادش رفت به من شکلات بدهد . من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش . گفتم «این برای خوردن» یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :«این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت» . یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش . هر دو را خورد . خندیدم . می دانستم دوستی من «تا» ندارد . مثل همیشه . خوب شد همه شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد ؟؟

 

قصیده 2000

قصیده 2000

نیوتن می آسود

در پناه سایه در زیر درخت

ناگهان سیبی افتاد زمین

نیوتن آن را دید

سپس از خود پرسید

که چرا سوی هوا پرت نشد؟

×

اکتشافات جهان

اتفاقاتی بود

که چنین می افتاد

که کسی می فهمید

و به ما می فرمود

که چه چیزی چه پیامی دارد

و چه رازی دارند،آیات خداوند جهان

×

راز و اسرار جهان

کشف می شد یک روز

در پی گم شدن کشتی در یک دریا

یا کسی در صحرا

یک کسی می فهمید

که کجا آمریکاست

یا کجا غار علیصدر

کجا قطب جنوب

یک کسی می فهمید

که بخار

قدرتی دارد ،نیز

و کسی می فهمید

چه گیاهی،چه شفایی

و چه دردی،چه علاجی دارد

یک کسی می خوابید در زیر درخت

نیتن یا داود

گیو یا گالیله

ترزا یا مریم

و علی یا عیسی

اهل ایران یا هند

از عدن یا نروژ

از پرو یا گینه

مصر یا گرجستان

و فرو می افتاد

یک گلابی یا سیب

و هلو یا گیلاس

و ترنج

و انار…

×

راز و اسرار جهان

کشف می شد یک روز

ما نبینیم،کسی می بیند

ما نگوییم،کسی می گوید

یک کسی،در جایی

به جهانی می گفت

که زمین می گردد

گرد خورشید

و بر محور خویش

و اگر گالیله توبه کند

با تهدید

و بگوید که نخواهد چرخید

باز خواهد چرخید

آری….

و زمین توبه نخواهد کرد

خواهد چرخید

راز و اسرار جهان

کشف می شد یک روز

ما نبینیم کسی می بیند

ما نفهمیم کسی می فهمد

هیچکس منتظر مهلت خمیازه ما نیست گلم

هیچکس منتظر خواب تو نیست

که به پایان برسد

لحظه ها می آیند

سالها می گذرند

و تو در قرن خودت می خوابی

قرن آدمها هر لحظه تفاوت دارند

قرنها ،گاه،کوتاهتر از ده سال اند

گاه،صدها سال اند

قرنها می گذرند

وتو در قرن خودت می مانی           

 

...

 

ما از این قرن نخواهیم گذشت

ما از این قرن نخواهیم گریخت

با قطاری که کسان دگری ساخته اند

هیچ پروازی نیست

برساند ما را به قطار (دو هزار)

و به قرن دگران

مگر انگیزه و عشق

مگر اندیشه و علم

مگر آیینه و صلح

و تقلا و تلاش

×

قرنها گر چه طلبکار جهانیم ولی

ما در این قرن بدهکار جهانیم

چه باید بکنیم؟

هیچکس گاری ما را به قطاری تبدیل نکرد

هیچکس ذوق و اندیشه پرواز نداشت

هیچکس از سر عبرت به جهان خیره نشد

هیچکس از سفری تحفه و سوغات نداشت

×

من در این حیرانم

که چرا قافله علم از اینجا نگذشت؟

یا اگر آمد و رفت

پدرانم سرگرم چه کاری بودند؟

بر سر قافله سالار چه رفت؟

و اگر همره این قافله گشتند،گهی

برنگشتند چرا؟

ما چه کردیم برای دگران؟

و چرا از خم این چنبره بیرون نشدیم؟

×

نازنین زندگی ساعت دیواری نیست

که اگر هم خوابید

بتوانی آن را

به همین کوتاهی ،تنظیم کنی کوک کنی

برسانی خود را به زمان دگران

×

کامیابی صدفی نیست

که آن را موجی

بکشد تا ساحل

و در او مرواریدی باشد

غلتان نایاب

هیچ صیاد زبر دستی نیز

باز بی تور و تقلا – حتی-

ماهی کوچکی از دریایی صید نکرد

×

بخت از آن کسی ست

که به کشتی برود

و به دریا بزند

دل به امواج خطر بسپارد

و بخواهد چیزی را کشف کند

و بداند که جهان

پر از آیات خداست

بشنود شعر خداوندی را در کار جهان

و ببندد کمرش را با عزم

و نمازش را در مزرعه

در کار گهی بگذارد

و مناجات کند با کارش

و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد

و کتابش را بگذارد در زیر سرش

و ببیند در خواب

حل یک مسئله را

باز با شادی درگیری یک مسئله بیدار شود

ابن سینا-پاستور-گراهام بل –رازی-

و انیشتین و نوبل و ادیسون و ادیسون و ادیسون بشود

بخت از آن کسی ست

که چنین میبیند

و چنین می فهمد

و چنین می کوشد

و چنان جام پری می نوشد

×

بخت از آن سیبی ست

که در آن لحظه فتاد

و از آن نیوتن

که به آن اندیشید

ودر آن راز بزرگی را دید

×

خوش بحال آن( سیب)

خوش بحال (نیوتن)

 

کاشانی

حکایتهای خواندنی (اسکناس)


یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست حاضرین همه بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دست های حاضرین همه بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این همه بلاهایی که من بر سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همینطور است. ما در بسیاری موارد تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که رو به رو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرفنظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.

مرد کلمه را کشف کرد و...

مرد کلمه را کشف کرد و مکالمه را اختراع کرد.
زن مکالمه را کشف کرد و شایعه اختراع شد!

* مرد قمار را کشف کرد و کارت‌های بازی را اختراع کرد.
زن کارت‌های بازی را کشف کرد و جادوگری اختراع شد!

* مرد کشاورزی را کشف کرد و غذا اختراع شد.
زن غذا را کشف کرد و رژیم غذایی را اختراع کرد!

* مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد.
زن عشق را کشف کرد و ازدواج را اختراع کرد!

* مرد تجارت را کشف کرد و پول را اختراع کرد.
زن پول را کشف کرد و « خرید کردن » اختراع شد!

* از آن به بعد مرد چیزهای بسیاری را کشف و اختراع کرد.
ولی زن همچنان مشغول خرید بود!

خدا به آدم....

خدا به آدم دو تا دست ، دو تا پا ، دو تا چشم و دو تا گوش داد ... ولی فقط یه دونه قلب داد . میدونی چرا؟ چون قلب دوم تو رو به کسِ دیگه ای داد تا تو اونو پیدا کنی

لازمه دوست داشتن

لازمه دوست داشتن اطمینان است ، وقتی دیگران باما صادق نیستند ، و نقاب به چهره دارند ، نباید نقاب بزنیم،باید به درون تنها و پذیرفته نشده آنها نفوذ کرد، و کمکشان کرد . باید اجازه بدهید دیگران شما رابشناسند، در مرام یکرنگی همانقدر از خودت را که می شناسی باید به دیگران بشناسی.

 

اگر قلب تو آتشفشان باشد چگونه انتظار داری که در دستهایت گل شکوفا کند ؟؟؟؟؟

از صمیم قلب به خود بگویید:

هم اکنون جلوی اینه بروید خود را دوستدارانه نگاه کنید و از صمیم قلب به خود بگویید:

تو را دوست دارم چون تو برتر از فرشته ها هستی

تو را دوست دارم چون تو برگزیده ی افریده ها ی خدا هستی

تو را دوست دارم چون تو تجلی کاینات هستی

تو را دوست دارم چون روح خدا در تو جاریست

تو شایسته ی ستایشی چون خداوند ستوده تو را افریده است

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.

 

مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید. فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه. دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود! در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.

 

برای بار سوم در طویله باز شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود! در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

 

زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب