جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

سنگی مغرور با چشم هایی از عقیق

 

مشتی خاکم. سبک و آزاد و بی تعلق. نامی ندارم و کسی مرا نمی شناسد. با باد سفر می کنم. گاهی در باغچه ای کوچک اقامت می کنم تا به ریشه ای کمکی کنم و غذای گیاهی کوچک را به او برسانم؛ و گاهی به بیابان می روم تا خلوتی کنم و از خورشید، سکوت و سوختن بیاموزم.

 

 بسیاری اوقات اما خاک پای عابرانم، خاک پای هر کودک و هر پیر و هر جوان. سال ها پیش اما تندیسی مغرور بودم با چشم هایی از عقیق، تراشیده و بالابلند. زندانی دیوار و سقف و مردم. فریفته پیشکش و قربانی و دست هایی که به من التماس می کرد. مردم خود مرا از کوه جدا کردند و تراشیدند و آوردند و بعد خود به پایم افتادند.

 

هیچ کس به قدر من ناتوان نبود. آنها اما از من می خواستند که زمین را حاصلخیز کنم . آسمان را پرباران. می خواستند که گوسفندشان را شیرافشان کنم و چشمه ها را جوشان. من اما هرگز نه چشمه ای را جوشان کردم و نه گوسفندی را شیرافشان. و نه هرگز زمین و آسمان را حاصلخیز و پرباران.

 

ستایش مردم اما فریبم داد. لذت تمجید، خون سیاهی بود که در تن سنگی ام جاری می شد. هیچ کس نمی داند که هر بتی آرام آرام بت می شود. بتان در آغاز به خود و به خیال دیگران می خندند. اما رفته رفته باور می کنند که برترند. من نیز باور کرده بودم.

 

تا آن روز که آن جوان برومند به بتخانه آمد. پیشتر هم او را دیده بودم. نامش ابراهیم بود و هر بار از آمدنش لرزه بر اندامم افتاده بود. حضورش حقارتم را به رخ می کشید. دیگران که بودند حقارت خویش را تاب می آوردم. آن روز اما با هیچ کس نبود. بتخانه خالی بود از مردم. تنها او بود و تبری بر دوش.

ترسیده بودم، می لرزیدم و توان ایستادم نداشتم.

 

ابراهیم نزدیکم آمد و گفت: وای بر تو، مگر تو آن کوه نبودی که مدام تسبیح خدا می گفتی؟ مگر ذره ذره خاک تو نبود که از صبح تا غروب یاسبوح و یاقدوس می گفت؟ تو بزرگ بودی، چون خدا را به بزرگی یاد می کردی. چه شد که این همه کوچکی را به جان خریدی؟ چه شد که میان خدا وبندگانش، ایستادی؟ چه شد که در برابر یگانگی خداوند قد علم کردی؟ چه چیز تو را این همه در کفرت پابرجا و مصصم کرده است؟ چرا مجال دادی که مردم تو را بفریبند و تو مردم را؟ وای بر تو و وای بر هر آفریده ای که با آفریدگار خود خیال برابری کند.

 

و آن گاه تبرش را بالا برد اما هرگز آن را بر من فرود نیاورد. من خود از شرم فرو ریختم؛ غرورم شکست و کفری که در من پیچیده بود، تکه تکه شد.

 

ابراهیم، تکه های مرا در دست گرفت و گفت: شکستن ابتدای توبه است و توبه ابتدای ایمان.

 

و من در دست های ابراهیم توبه کردم و بار دیگر ایمان آوردم به خدایی که پاک است و شریکی ندارد.

 

ابراهیم گفت: تو امروز شکستی، ای بت! اما مردم هرگز از پرستش بتان دست برنخواهند دشت. مردم می توانند از هر چیزی بتی بسازند، و اگر چوبی نباشد که آن را بتراشند و اگر سنگی نباشد که به پایش بیفتند، خیال خود را خواهند تراشید و به پای خود خواهند افتاد و خود را خواهند پرستید.

و وای که پرستیدن هر چیز بهتر از پرستیدن خویش است.

 

ابراهیم گفت: این مردم، خدا را کوچک دوست دارند؛ کوچک تر از خویش. خدایی یافتنی، خدایی ملموس و دیدنی. خدایی که بتوان بر آن خدایی کرد.

 

اما خدایی که مثل هیچ کس و هیچ چیز نیست، خدایی که همه جا هست و هیچ جا نیست، خدایی که نه دست کسی به آن می رسد و نه در ذهن کسی می گنجد، خدایی دشوار است؛ و این مردم خدای آسان را دوست دارند.

 

به دست های ابراهیم چسبیدم و گفتم: ای ابراهیم! مرا شکستی و رهانیدی از آن خدای سهل ساختگی، حالا تنها مشتی خاکم در برابر دشواری خدا چه کنم؟

 

ابراهیم گفت: تو خاکی مومنی و از این پس آموزگار مردم. شهر به شهر و کوه به کوه و دشت به دشت برو . به یاد این مردم بیاور که از خاکند و خاک را جز فروتنی، سزاوار نیست. و اگر روزی کسی به قصه ات گوش داد، برایش بگو که چگونه ستایش مردم، مغرورت کرد و چگونه غرور، مشتی خاک را بدل به بت می کند.

 

من گریستم و دست های ابراهیم خیس اشک شد. او مشتی از مرا به آب داد و مشتی را به باد و مشتی را در رهگذار مردم ریخت...

فرشته ها حتما می آیند

فرشته ها آمده اند پایین. همه جا پر از فرشته است.از کنارت که رد می شوند،می فهمی؟

اسمت را که صدا می زنند، می شنوی؟ دستشان را که روی شانه ات می گذارند ،حس می کنی؟

راستی حیاط خلوت دلت را آب و جارو کرده ای؟دعاهایت را آماده گذاشته ای؟ آرزوهایت را مرور کرده ای؟

می دانی که امشب به تو هم سر می زنند؟ می آیند و برایت سوغات می آورند، پیراهن تازه ات را.

 

 خدا کند یک هوا بزرگ شده باشی . می آیند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب می پاشند.

می آیند و توی دستشان دعای مستجاب شده و عشق است.

مبادا بیایند و تو نباشی .مبادا در دلت را بسته باشی.

مبادا در بزنند و تو نفهمی. مبادا ...

کوچه دلت را چراغانی کن. دم در بنشین و منتظر باش.

فرشته ها می آیند. فرشته ها حتما می آیند.

خدا آنسوتر منتظر است.مبادا که فرشته هایت دست خالی برگردند.

 

 

خدایا! دانایی را چراغ راهمان کن

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

 

ثانیه‌های‌ مقدس‌ را زیرورو می‌کنم‌

دوستم‌ سر سجاده‌ بود که‌ شیطان‌ آمد و چادر نمازش‌ را از سرش‌ کشید و فرار کرد. دوستم‌ رفت‌ که‌ چادر نمازش‌ را پس‌ بگیرد اما دیگر برنگشت.
حالا هزار سال‌ است‌ که‌ در به‌ در دنبال‌ دوستم‌ می‌گردم. سراغش‌ را از همه‌ لحظه‌های‌ ناب‌ میگیرم...

 

ثانیه‌های‌ مقدس‌ را زیرورو می‌کنم، از در و دیوار ملکوت‌ بالا می‌روم‌ و گاهی‌ حتی‌ به‌ پشت‌بام‌های‌ ازل‌ و ابد هم‌ سرک‌ می‌کشم‌ اما پیدایش‌ نمی‌کنم، خبری‌ از او نیست.
اما اگر او بود، این‌ جاده‌ این‌ همه‌ طولانی‌ نبود و من‌ این‌ همه‌ تنها نبودم.
اگر او بود این‌ کوله‌پشتی‌ این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌شد و این‌ قلب‌ این‌ همه‌ خالی، اگر او بود...
بعضی‌ وقت‌ها ناامید می‌شوم‌ و سرم‌ را توی‌ دست‌هایم‌ می‌گیرم‌ و گریه‌ می‌کنم.
همان‌ وقت‌هاست‌ که‌ شیطان‌ جلویم‌ سبز می‌شود و می‌گوید: این‌قدر دنبال‌ دوستت‌ نگرد، او خیلی‌ وقت‌ است‌ که‌ به‌ تو و فرشته‌هایت‌ می‌خندد.» شیطان‌ مسخره‌ام‌ می‌کند و می‌رود اما من‌ مطمئنم‌ که‌ دروغ‌ می‌گوید.
دوستم‌ لهجه‌ فرشته‌ها را خوب‌ می‌فهمید و صدایشان‌ را از توی‌ انبوه‌ هیاهوها و همهمه‌ها تشخیص‌ می‌داد. دوستم‌ کوچه‌ پس‌ کوچه‌های‌ آسمان‌ را از خانه‌ خودش‌ بهتر بلد بود. حالا چطور ممکن‌ است‌ به‌ فرشته‌ها بخندد، نه، مطمئنم‌ که‌ شیطان‌ دروغ‌ می‌گوید.
شاید قیافه‌اش‌ عوض‌ شده‌ باشد. شاید اسمش‌ را عوض‌ کرده‌ باشد. اما مطمئنم‌ که‌ چشمش‌ هنوز ستاره‌ است‌ و قلبش‌ هنوز آسمان. مطمئنم‌ که‌ پیرهنش‌ هنوز بوی‌ بهشت‌ می‌دهد.
پس‌ من‌ بازمی‌گردم‌ و می‌گردم‌ حتی‌ اگر هزار سال‌ دیگر هم‌ طول‌ بکشد. اما اگر تو زودتر از من‌ او را دیدی‌ به‌ او بگو که‌ چقدر دلتنگم، چقدر منتظرم. بگو که‌ سجاده‌اش‌ هنوز گوشه‌ قلبم‌ برای‌ او پهن‌ است.
‌عرفان‌ نظرآهاری‌