من بر آینده تاثیر می گذارم چون تدریس می کنم. ( مک الیف )
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»
استادى از شاگردانش
پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم
داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که
خشمگین هستند صدایشان را بلند
میکنند و سر هم داد میکشند؟
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است