جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

(حسادت)

 

غنچه ای مغرور بودم وقتی گل شدم بیشتر به خود می نازیدم.

صاحبخانه یک رقیب روبه رویم قرار داد.

از حسادت پژمرده شدم .

ولی هر وقت گلبرگی از من می افتاد

یکی از گلبرگهای او نیز به نشانه ی رفاقت می افتاد.

تا بالاخره هر دو به یک گلبرگ رسیدیم.

صاحبخانه آئینه را از مقابلم برداشت و

من نتوانستم مردن خود را ببینم.

گزیده ای از اشعار استاد علی معلم


ای مسلمان زاده بعد از هر اذان
                    رکعتی تنها عن الفحشاء بخوان
گر نمازت ناهی از منکر شود
                    از اذانت گوش شیطان کر شود
شیعه یعنی عدل و احسان و وقار
                    شیعه یعنی انحنای ذوالفقار
از عدالت گر تو می خواهی دلیل
                    یاد کن از آتش و دست عقیل
جان مولا حرف حق را گوش کن
                    شمع بیت المال را خاموش کن
این تجملها که بر خان ماست
                    زنگ مرگ و قاتل جان ماست
می سزد از خشم حق پروا کنیم
                    در مسیر چشم حق پروا کنیم
این دو روز عمر مولایی شویم
                    مرغ اما مرغ دریایی شویم
مرغ دریایی به دریا می رود
                    موج برخیزد به بالا می رود
آسمان را نورباران می کند
                    خاک را غرق بهاران می کند
لیک مرغ خانگی در خانه است
                    تا ابد در بند مشتی دانه است
تا به کی در بند آب و دانه ای
                   غافل از قصاب صاحبخانه ای
سالها صورت ز صورت بافتیم
                   تا ز صورتها کدورت یافتیم
یک نظر بر قامتی رعنا نبود
                   یک رسوخ از لفظ بر معنا نبود
گرچه قرآن را مرتب خوانده ایم
                   از قلم نقش مرکب خوانده ایم
سوره ها خواندیم بی وقف و سکون
                   کس نشد واقف به سر یسطرون
سر حق مستور مانده در کتاب
                   عالمان علم صورت در حجاب
ای برادر عالمان بی عمل
                   همچو زنبورند لاچندی عسل
علمها مصروف هیچ و پوچ شد
                   جان من برخیز وقت کوچ شد
از نفوذ نفس خود امداد گیر
                   سیر معنا را ز مجنون یاد گیر
ای خوش آن جهلی که لیلایی شوی
                   هر نفس لاهوی اللهی شوی
تا به کی در لفظ مانی همچو من
                   سیر معنا کن چو هفتاد ودو تن

 

رابطه بین عشق و د یوانگی

زمانهای قدیم وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود فضیلتها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند . ذکاوت گفت : بیایید بازی کنیمٍ ، مثل قایم باشک ... دیوانگی فریاد زد:آره قبوله ، من چشم میزارم ... چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند . دیوانگی چشم هایش رابست و شروع به شمردن کرد !! یک ..... دو ..... سه ... همه به دنبال جایی بودند تا قایم بشوند . نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد . اصالت به میان ابرها رفت . هوس به مرکز زمین به راه افتاد . دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت ، به اعماق دریا رفت ! طمع داخل یک سیب سرخ قرار گرفت . حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق . آرام آرام همه قایم شده بودند و دیوانگی همچنان می شمرد:هفتادوسه،...... هفتادو چهار ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود . تعجبی هم ندارد مخفی کردن عشق خیلی سخت است . دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک می شد که ... عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست . دیوانگی فریاد زد ، دارم میام، دارم میام همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود! بعدهم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران رسیداما از عشق خبری نبود . دیوانگی دیگر خسته شده بودکه حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت :عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است ... دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گلهای رز فرو کرد . صدای ناله ای بلند شد ... عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد، دستها یش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت ... شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود . دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت : حالا من چکار کنم? چگونه میتونم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نیست دوست من، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت خواهش میکنم از این به بعد یارمن باش ... همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم . واز همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند !!!!!

 

سوال


از گورخری پرسیدم:
تو سفیدی راه راه سیاه داری،یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟؟؟

گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت های بد داری،یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقتها شلوغ می کنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت میشی؟؟؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحت،یا ذاتا افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟؟؟
لباسهایت تمیزن فقط پیرهنت کثیفه،یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟؟

و گورخر پرسید و پرسید و پرسید،و پرسید و پرسید و بعد رفت.
دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره ی راه راهاشون چیزی نمی پرسم!!!


خبرهایی‌ برای‌ تمام‌ عمر



‌همه‌ روزنامه‌های‌ جهان‌ را ورق‌ می‌زنم، خبری‌ نیست.

هیچ‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌ است. اتفاق‌های‌ مهم‌ را توی‌ روزنامه‌ نمی‌نویسند.




این‌ خبرها چه‌قدر غیرضروری‌ است!

این‌ خبرها کوچک‌اند و معمولی.

این‌ خبرها زندانی‌اند؛ زندانی‌ روز و ساعت،

آفتاب‌ که‌ غروب‌ کند خبرها بوی‌ کهنگی‌ می‌گیرند.



من‌ اما دنبال‌ روزنامه‌ای‌ می‌گردم‌ که‌ خبرهایش‌

تا همیشه‌ تازه‌ باشد، داغ‌ داغ.

روزنامه‌ای‌ که‌ هیچ‌ بادی‌ آن‌ را با خود نبرد.

دعا می‌کنم‌ و فرشته‌ای‌ برایم‌ روزنامه‌ای‌ می‌آورد.




فرشته‌ می‌گوید: این‌ همان‌ روزنامه‌ای‌ است‌ که‌

هیچ‌ طوفانی‌ را یارای‌ آن‌ نیست‌ تا برگی‌ از آن‌ را با خود ببرد.

این‌ روزنامه‌ بوی‌ ازل‌ و ابد می‌دهد و خبرهایش‌ هرگز کهنه‌ نخواهد شد

و به‌ سادگی‌ نمی‌توان‌ از آن‌ گذشت.




این‌ روزنامه‌ همه‌ روزنامه‌هاست، روزنامه‌ سال‌ها و عمرها.

فرشته‌ می‌گوید: برای‌ خواندن‌ و دانستن‌ هر خبرش‌ باید آن‌ را زندگی‌ کنی،

آن‌ وقت‌ می‌فهمی‌ که‌ اخبار بهشت‌ هم‌ در این‌ روزنامه‌ است، آگهی‌ رستگاری‌ نیز.



در نخستین‌ صفحه‌ روزنامه‌ این‌ آمده‌ است:

هر کس‌ به‌ قدر ذره‌ای‌ نیکی‌ کند آن‌ را خواهد دید

و هر کس‌ به‌ قدر ذره‌ای‌ بدی‌ کند آن‌ را خواهد دید.




فرشته‌ می‌رود و من‌ می‌مانم‌ و روزنامه‌ خدا،

روزنامه‌ای‌ که‌ برای‌ خواندنش‌ عمری‌ وقت‌ لازم‌ است.

من‌ دیگر روزنامه‌ای‌ نخواهم‌ خواند، تنها همین‌ خبر برای‌ من‌ بس‌ است.


قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست . شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید ، چون نمی توانید از گودال خارج شوید ، به زودی خواهید مرد
 بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد
اما قورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد
 وقتی از گودال بیرون آمد ،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست ، در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند

     
کاش سرزمین دلم همیشه بارانی باشد و آفتاب عالم تاب مهمان دل بارانی ام .من عاشق ابرهای بارانی ام .آرامشی که از باریدن باران بدست می اورم توصیف کردنی نیست و آه چقدر زیباست طلوع آفتاب بعد باران........

اولین روز دبستان بازگرد                      کودکیها شاد و خندان باز گرد 

بازگرد ای خاطرات کودکی                  بر سوار اسبهای چوبکی 

خاطرات کودکی زیبا ترند                    یادگاران کهن مانا ترند 

درسهای سال اول ساده بود                 آب را بابا به سارا داده بود 

درس پند آموز روباه و خروس           روبه مکار و دزد چاپلوس 

کاکلی کنجشککی باهوش بود             فیل نادانی برایش موش بود 

روز مهمانی کوکب خانم است             سفره پر از بوی نان گندم است 

با وجود سوز و سرمای شدید               ریز علی پیراهن از تن میدرید 

تا درون نیمکت جا میشدیم                  ما پر از تصمیم کبری میشدیم 

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم              یک تراش سرخ لاکی داشتیم 

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت       دوشمان از حلقه هایش درد داشت 

گرمی دستانمان از آه بود                    برگ دفتر ها برنگ کاه بود 

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ     خش خش جاروی بابا روی برگ 

همکلاسی های درس رنج و کار          بچه ها از دکه سیگار زار 

بچه های دکه سیگار سرد                     کودکان کوچک اما مرد مرد 

کاشکی ما باز کوچک میشدیم            لااقل یک روز کودک میشدیم 

ای معلم نام و هم یادت بخیر               یاد درس آب و بابایت بخیر 

ای دبستانی ترین احساس من             بازگرد این مشقها را خط بزن

 

 

 

عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پیمانه می کردم

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را
واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
نه طاعت می پذیرفتم
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهد نمایان
سبحه صد دانه می کردم


عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم
برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو
آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه می کردم


عجب صبری خدا دارذ

اگر من جای او بودم
بعرش کبریائی با همه صبر خدایی
تا که می دیدم عزیز نابجائی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد
گردش این چرخ را
وارونه بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری
در این دنیای پر افسانه می کردم


عجب صبری خدا دارد

چرا من جای او باشم
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد
وگرنه من جای او چو بودم
یکنفس کی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!