جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

تفاوت خورشید بهار با خورشید زمستان

 

تفاوت خورشید بهار با خورشید زمستان در چیست؟

عنوان  بالا موضوع  یک انشا بود.وهرکدام از شاگردان  در مورد فرق بین خورشید بهار وخورشید زمستان نوشتند.یکی نوشته بود: خورشید بهار جان فزا وحیات بخش است وخورشید زمستان کم رمق  و بی جان .دیگری نوشته بود :خورشید بهار عجول است و کم حوصله .

ادامه مطلب ...

اگر پسر خودت هم بود اینکار را میکردی؟

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد،او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.


ادامه مطلب ...

هرکس داخل تابوت را می دید مکثی میکرد و کنار می رفت.

روزی کارمندان یک اداره وقتی به محل کار خود رسیدند با یک نوشته با این مضمون روبرو شدند: ” دیروز فردی که مانع پشرفت شما بود درگذشت، تشییع جنازه امروز ساعت ۱۰ در کلیسای خیابان روبرو برگزار می شود، از همه کارمندان دعوت می گردد که در تشییع جنازه شرکت نمایند.”


ادامه مطلب ...

او امید به بخشش داشت

شخصی را به جهنم میبردند.

در راه برمیگشت و به عقب خیره میشد. ناگهان ندا آمد او را به بهشت ببرید.

فرشتگان پرسیدند: چرا؟
پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد … او امید به بخشش داشت …

خدا نزدیک نزدیک است...

دختری از مرد روحانی میخواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی مرد روحانی وارد میشود میبیند که مردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
ادامه مطلب ...

مردکوچک

پسر گرسنه اش است، شتابان به طرف یخچال می رود...

در یخچال را باز می کند...

عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند...

پسرک این را می داند!

دست می برد بطری آب را بر می دارد،

کمی آب در لیوان می ریزد، صدایش را بلند می کند:

" چه قدر تشنه بودم "

... پدر این را می داند پسر کوچولویش چه قدر بزرگ شده است.

 

نابرابری...

کنفوسیوس با شاگردانش در سفر بود که شنید در دهی٬ پسر بچه بسیار باهوشی زندگی می کند. کنفوسیوس به آن ده رفت تا با او صحبت کند. پسرک مشغول بازی بود. کنفوسیوس پرسید، چه طور می توانی کمکم کنی تا نابرابری ها را از بین ببرم؟


ادامه مطلب ...

کاش زنده بود...

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت.

خستگی روزش را بر سر قلک بی چاره خالی کرد.

پول های خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد.

وارد مغازه شد.

با ذوق گفت: ببخشید آقا !

یه کمربند می خواستم.

آخه، آخه فردا تولد پدرم هست.

به به، مبارک باشه، چه جوری باشه ؟

چرم یا معمولی، مشکی یا قهوه ای،

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

فرقی نداره ... فقط ...،

فقط دردش کم باشه !

می دانم که خوانده ای...

چرا اول قصه ها می گن یکی بود یکی نبود ؟

 

حقیقتی دیگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن، با هم ساختن، برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود، همه با هم بودند.

 

و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.

 

هیچ کس نمی داند، جز ما.

هیچ کس نمی فهمد جز ما.

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمی دانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز می شد.

حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟

آن یکی که بود بدون آن که نبود چگونه بود؟

چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟

و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟

کلاغ در کجا ماند ؟

و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟

و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود؟

چرا قصه ما دروغ بود؟

قصه ما راست بود.

حقیقت بود.

تلخ بود افسانه نبود.

حکایت بود ...


مقصدمان کجاست...

سال ها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت، مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید.

همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت.

حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشارهای ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد.

از خودش پرسید، چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟

در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

ادامه مطلب ...