دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
قلبت کتیبه ای باستانی است، از هزاره ای دور. سنگ نبشته ای که حروفی ناخوانا را بر آن حکاکی کرده اند.الفبای قومی ناشناخته را شاید. و تو آن کوهی که نمی توانی واژه هایی را که بر سینه ات کنده اند، بخوانی.
یوسف عزیز! برای ما خوابی ببین که جهان بدون رویا میمیرد. یوسف! ما خواب ستاره نمیبینیم. خوابهای ما پر از گاوهای لاغر است و خوشههای خشک. پر از مردمانی که نان بر سر نهادهاند و مرغان از آن میخورند...
سهراب نیستم و پدرم تهمتن نبود.اما زخمی در پهلو دارم. زخمی که به دشنه ای تیز، پدر ، برایم به یادگار گذاشته است.
هزار سال است که از زخم پهلوی من خون می چکد و من نوشدارو ندارم.
میدانم هیچ صندوقچهای نیست که بتوانم رازهایم را توی آن بگذارم و درش را قفل کنم؛ چون تو همه قفلها را باز میکنی. میدانم هیچ جایی نیست که بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان کنم؛ چون تو تکتک کلمههای دفتر خاطراتم را میدانی...