حقیقتی دیگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن، با هم ساختن، برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود، همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند، جز ما.
هیچ کس نمی فهمد جز ما.
و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.
نمی دانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز می شد.
حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آن که نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود؟
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.
تلخ بود افسانه نبود.
حکایت بود ...
نیازی نیست که انسانها رو امتحان کنیدکمی صبرکنیدخودشان امتحانشان راپس می دهند.
ارنست همینگوی
وقتی صدای یکی ازشاگردهای قدیمی م رو ازپشت تلفن امروز شنیدم خیلی خوشحال شدم زنگ زده بود واسه احوالپرسی واینکه رتبه ش توکنکورچند شده یه حس خوبی بود توصیف نشدنی اینکه حسین همان حسین خجالتی وکم رو الان زنگ زده و احوال مدیرش رو می پرسه
باز ایمان پیداکردم که مدرسه فقط وفقط محل کسب نمره نیست محل زندگی ست محل یادگرفتن درس هایی واسه زندگی اینکه یادبگیریم چطور دوست خوب باشیم چطورهمسرخوب چطور پدریامادرخوبی واسه بچه هامون باشیم و...
حسین جان خیلی دوستت دارم وبهترینها رو واسه ت آرزو میکنم .متشکرم