جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

می دانم که خوانده ای...

چرا اول قصه ها می گن یکی بود یکی نبود ؟

 

حقیقتی دیگر یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن، با هم ساختن، برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود، همه با هم بودند.

 

و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.

 

هیچ کس نمی داند، جز ما.

هیچ کس نمی فهمد جز ما.

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمی دانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز می شد.

حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟

آن یکی که بود بدون آن که نبود چگونه بود؟

چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟

و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟

کلاغ در کجا ماند ؟

و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟

و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود؟

چرا قصه ما دروغ بود؟

قصه ما راست بود.

حقیقت بود.

تلخ بود افسانه نبود.

حکایت بود ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد