جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

گاهی پروانه ها هم ...

کجایش را نمی دانیم.

فقط می رویم تا برسیم،

بی خبر از آن که همیشه رفتن، راه رسیدن نیست.

گاه برای رسیدن باید نرفت. 

باید ایستاد و نگریست.

باید دید.

شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت می کند.

باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده.

گاه رسیده ای و نمی دانی،

و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای،

مهم رسیدن نیست.

مهم آغاز است.

که گاهی هیچ وقت نمی شود،

و گاهی می شود بدون خواست تو.

پدرم می گفت تصمیم نگیر و اگر گرفتی شروع را به تاخیر انداختن، یعنی نرسیدن.

اما گاهی آغاز نکردن یک مسیر، بهترین راه رسیدن است.

اگر عبادت می کنی، گاه حتی لازم است بعد از نمازت فکر کنی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟

گاهی هم درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟

یا پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شوی.

با خانواده ات دور هم بنشینید،

یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهن‌پاره‌ برقی است یا نه؟

شاید هم بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟

و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سال ها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم،

آیا ارزشش را داشت؟

سپس کم کم یاد می گیری که حتی نور خورشید هم می سوزاند، اگر زیاد آفتاب بگیری.

باید باغ خودت را پرورش دهی به جای این که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد،

یاد می گیری که می توانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی.

و یاد می گیری که خیلی می ارزی.

زیرا گاهی پروانه ها هم به اشتباه عاشق می شوند،

و به جای شمع، گرد چراغ های بی احساس خیابان می میرند...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد