جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

برای ...

سلام

 

ممنون که به وبلاگم سرزدید راستش ازامروز قراره خودم بنویسم وسعی کنم کمتر ازنوشته های دیگران استفاده کنم

 


 

امروز بعدازمدتها رفتم به خانه ی خوب وقشنگ ودوست داشتنی خانه ای که بهترین خاطرات دوران کاری ام دراونجا بود ؛سازمان دانش آموزی؛

خانه ای که یه زمون بوی زندگی دراونجا موج می زد ومی رفت به سمت وسویی که شاید درآینده ای نه چندان دور سازمانی به تمام معنا دانش آموزی بشه کجا رفت وچی شد؟!


وباز احساس دلتنگی کردم

باچه شورواحساسی  وارد سازمان دانش آموزی سازمانی که مدتها قبل همکاران آنرا خانه ی مهربانی ها وخوبی ها نام نهاده بودند رفتم وشاید ازخودخواهی خودم باشه چون فکر می کردم باورود به اونجا همه ی عزیزانم رو می بینم همه ی کسانی که فقط وفقط به خاطر عشق به سازمان می اومدن نه به خاطر چیز دیگه ای...

 

البته کارمندهای زحمتکش سازمانو دیدم کارمندهایی که شرمنده محبتها وزحماتشون هستم عزیزانی که گاهی ازصبح تاغروب بدون خوردن حتی صبحانه نه ناهار باعشق درکنارم بودند وکار می کردند عزیزانی گاهی ماموریت آنها برای برگزاری کلاسهای آموزشی از 2 روزهم تجاوز می کرد ونمی توانستی چهره خسته ی آنها را ببینی عزیزانی که برای برگزاری همایش های سازمان حتی روزهای تعطیل هم به سازمان می آمدند وهیچ وقت گله نمی کردند عزیزانی که واقعا عضو یک خانواده بودند به تمام معنی مگه میشه زحمات این افراد رو فراموش کرد؟!

اما چه کنم که هروقت هرجایی کار میکنم هوای بچه ها، دانش آموزان ودانشجویان رو بیشتر دارم ودوست دارم بجای درکنار آدم بزرگ بودن در کنار اونا باشم واین حس غریبی رو بهم داد واین مسئله بخصوص درمورد تیم بچه های پانا بیشتر صادق بود بچه هایی که اگر یک روز نمی دیدمشون یااحوالی ازشون نمی گرفتم روزم شب نمیشد اتاقشون با نوری خورشیدی مهربون همیشه تابان بود گرچه گاهی با کارهای بچه گانه شون باهم قهر می کردن ولی قهرشون هم زیبا بود چون می خواستن خودشونو جلوی باباشون لوس کنن اما متاسفانه این باباهه خیلی سرش شلوغ بود ونفهمید که چطور نازشون بخره وخوب پدری کنه...

افسوس بخاطر جداشدن یک یک بچه های خانه ی مهربانی ها وخوبی ها...
نظرات 2 + ارسال نظر
سید محسن احمدزاده یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.emam8.com

سلام
این تیپ نوشتن یه جورایی آدم رو درگیر می کنه
یادم افتاد از اون روزهای خوب و خوش دانشجویی توی آموزشکده با یه آدم شریف شریف آبادی !!!
چقدر دلم واسه کنار شما کار کردن تنگ شده !!!
چقدر توی اون اتاق امور دانشجویان محبت و صفا جریان داشت
چه روزهای خوشی بود که خوش گذشت
الحمدلله الحمدلله الحمد لله

اونی که هیشکی دوسش نداشت!! جمعه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:31 ق.ظ

سلام بابای همیشه گرفتار و بی وفا و....
دلتنگم
باور کنید برای تموم اون روزای قشنگی که به ما اجازه بالیدن داده شد برای تموم اون لحظاتی که مشق کردن تنها دغدغه مون بود و برای تک تک اون کسایی که ما رو نه به خاطر حسابگری بلکه به خاطر خودمون دوست داشتن و البته ... یه کمی هم برای شوخی های بچه گانه و از پنجره پریدن ها و کارهای دقیقه نودی حیثیتی!! و قهر پشت قهر کردن و خبرنگاری با اعمال شاقه!! و موبایل همیشه آماده رئیس و سایت و اسلاید و جشنواره فجر و...

و هوارتا خاطره دیگه که اینجا درست وسط قلبمون نگه داشتیم و به هزار هزار تا خاطره های بد و تلخ بعد از اون اجازه نزدیک شدن هم نمی دیم چه برسه به ...

و اما بدونید که امروز اگه جوانه ای توی وجودمون باقی مونده از برای محبت باغبوناییه که روزگاری هرچند کوتاه برای همه اون نهالای کوچولو!!! پدری کردن

و حالا گیرم که اون کوچولوها!! روشون نشه زنگ بزنن و هق هق گریه امونشون نده و ...

دلتنگم بابای بی وفا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد