جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

تا حیات خلوت خدا

می روی سفر ! برو، ولی/ زود برنگرد / مثل آن پرنده باش / آن پرنده ای که رو به نور کرد / می روی، ولی به ما بگو / راه این سفر چه جوری است؟ / از دم حیاط خانه ات / تا حیاط خلوت خدا / چند سال نوری است؟ / راستی چرا مسیر این سفر / روی نقشه نیست؟ / شاید اسم این سفر که می روی / زندگی ست!

***
جز دلت که لازم است
هیچ چیز با خودت نمی بری
نبر ولی
از سفر که آمدی
راه با خودت بیار
راه های دور و سخت
***
خسته ایم از این همه
جاده های امن و راه های تخت
***
می روی سفر برو، ولی
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده ای که عاقبت
قله سپید صبح را
فتح کرد.
عرفان نظر آهاری

آخرین پله آسمان

سال‌ها پیش از این
زیر یک سنگ
در گوشه‌ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم
همین.

****
یک کمی خاک
که دعایش
دیدن آخرین پله آسمان بود
آرزویش همیشه
پر زدن تا ته کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه‌ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک
توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
****
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم!

قصه زندگی آدم‌ها

او خوشبخت بود. چون هیچ سؤالی نداشت. اما روزی سؤالی به سراغش آمد. و از آن پس خوشبختی دیگر، چیزی کوچک بود.
او از خدا معنی زندگی را پرسید. اما خدا جوابش را با سؤال خودش داد و گفت: «اجابت تو همین سؤال توست. سؤالت را بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانه‌ای ا‌ست که آب و نور می‌خواهد.»
او سؤالش را کاشت. آبش داد و نورش داد و سؤالش جوانه زد و شکفت و ریشه کرد. ساقه و شاخه و برگ. و هر ساقه سؤالی شد و هرشاخه سؤالی و هر برگ سؤالی.
و او که روزی تنها یک سؤال داشت؛ امروز درختی شد که از هرسرانگشتش سؤالی آویخته بود. و هر برگ تازه، دردی تازه بود و هر باز که ریشه فروتر می‌رفت، درد او نیز عمیق‌تر می‌شد.
فرشته‌ها می‌ترسیدند. فرشته‌ها از آن همه سؤال ریشه‌دار می‌ترسیدند.
اما خدا می‌گفت: «نترسید، درخت او میوه خواهد داد؛ و باری که این درخت می‌آورد. معرفت است.
فصل‌ها گذشت و دردها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جوابهای او را چیدند. اما دردل هر میوه‌ای باز دانه‌ای بود و هر دانه آغاز درختی‌ست. پس هر که میوه‌ای را برد دردل خود بذر سؤال تازه‌ای را کاشت.
«و این قصه زندگی آدم‌هاست» این را فرشته‌ای به فرشته‌ای دیگر گفت

بانک زمان

بانک زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح ۸۶۴۰۰ تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پولها را خرج کنید. چون آخر ووقت حساب خود به خود خالی میشود.  در این صورت شما چه خواهید کرد؟  هر کدام از ما یک چنین بانکی داریم: بانک زمان.  هر روز صبح، در بانک زمان شما ۸۶۴۰۰ ثانیه اعتبار ریخته میشود و آخر شب این اعتبار به پایان میرسد.  هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمیشود.

هر لحظه گنج بزرگی است، گنجتان را مفت از دست ندهید.
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمیماند.