دوستم سر سجاده بود که شیطان آمد و چادر نمازش را از سرش کشید و فرار کرد. دوستم رفت که چادر نمازش را پس بگیرد اما دیگر برنگشت.
حالا هزار سال است که در به در دنبال دوستم میگردم. سراغش را از همه لحظههای ناب میگیرم...
ثانیههای مقدس را زیرورو میکنم، از در و دیوار ملکوت بالا میروم و گاهی حتی به پشتبامهای ازل و ابد هم سرک میکشم اما پیدایش نمیکنم، خبری از او نیست.
اما اگر او بود، این جاده این همه طولانی نبود و من این همه تنها نبودم.
اگر او بود این کولهپشتی این همه سنگین نمیشد و این قلب این همه خالی، اگر او بود...
بعضی وقتها ناامید میشوم و سرم را توی دستهایم میگیرم و گریه میکنم.
همان وقتهاست که شیطان جلویم سبز میشود و میگوید: اینقدر دنبال دوستت نگرد، او خیلی وقت است که به تو و فرشتههایت میخندد.» شیطان مسخرهام میکند و میرود اما من مطمئنم که دروغ میگوید.
دوستم لهجه فرشتهها را خوب میفهمید و صدایشان را از توی انبوه هیاهوها و همهمهها تشخیص میداد. دوستم کوچه پس کوچههای آسمان را از خانه خودش بهتر بلد بود. حالا چطور ممکن است به فرشتهها بخندد، نه، مطمئنم که شیطان دروغ میگوید.
شاید قیافهاش عوض شده باشد. شاید اسمش را عوض کرده باشد. اما مطمئنم که چشمش هنوز ستاره است و قلبش هنوز آسمان. مطمئنم که پیرهنش هنوز بوی بهشت میدهد.
پس من بازمیگردم و میگردم حتی اگر هزار سال دیگر هم طول بکشد. اما اگر تو زودتر از من او را دیدی به او بگو که چقدر دلتنگم، چقدر منتظرم. بگو که سجادهاش هنوز گوشه قلبم برای او پهن است.
عرفان نظرآهاری
سلام
حاجی ما که هنوز خیلی کوچیکیم تا اینا رو بفهمیم ولی بازم فکر می کنم تا از آخر بفهمم .
فقط دمت گرم که ما رو تنها نمی ذاری
خودت رو نمی بینم ولی نوشته هات منو می بره به اون روز های خوبی که تو اردکان ازت درس اندیشیدن می گرفتیم .
هیچ وقت فراموشت نمی کنم حاج محسن
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود