جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

کرم شب تاب

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

××××

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 12:26 ب.ظ http://www.adinehbook.com

بازاریابی برای صاحبان وبلاگ و سایت!

شکوفه شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:01 ب.ظ http://www.haramedelam.blogsky.com/

سلام ...

خیلی قشنگ نوشتی ... برایت ارزوی موفقیت دارم ..

خوش باشی ..

در پناه حق

حمید چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 06:27 ب.ظ http://yaali110.persianblog.com

چه تفسیر زیبا و عارفانه ای...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد