جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

حکایتهای خواندنی(فقر)

فقر

روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : « نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟ »

پسر پاسخ داد : « عالی بود پدر ! »

پدر پرسید : « آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟»

پسر پاسخ داد: « فکر می کنم !»

پدر پرسید : « چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ »

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : « فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !»

در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : « متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !»

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد