جوان ایرانی
جوان ایرانی

جوان ایرانی

(حسادت)

 

غنچه ای مغرور بودم وقتی گل شدم بیشتر به خود می نازیدم.

صاحبخانه یک رقیب روبه رویم قرار داد.

از حسادت پژمرده شدم .

ولی هر وقت گلبرگی از من می افتاد

یکی از گلبرگهای او نیز به نشانه ی رفاقت می افتاد.

تا بالاخره هر دو به یک گلبرگ رسیدیم.

صاحبخانه آئینه را از مقابلم برداشت و

من نتوانستم مردن خود را ببینم.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:51 ق.ظ

سلام عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد