جوجه تیغی دلم
قلب تو کبوتر است
بال هایت از نسیم
قلب من سیاه و سنگ
قلب من شبیه ...
بگذریم
دور قلب
من کشیده اند
یک ردیف سیم خاردار
پس تو احتیاط کن
جلو نیا
برو کنار!
***
توی این جهان گنده ، هیچ کس
با دلم رفیق نیست
فکر می کنی چاره ی دلی که
جوجه تیغی است، چیست؟
***
مثل یک گلوله جمع می شود
جوجه تیغی دلم
نیش می زند به روح نازکم
تیغ های تیز مشکلم
***
راستی تو جوجه تیغی دل مرا
توی قلب خود راه می دهی؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه می دهی؟
***
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم
زود رام می شود
تو فقط سلام کن
***
تیغ های تند و تیز او
با سلام تو
تمام می شود.
عرفان نظرآهاری
هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند، آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را
بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟!
یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد.
×××
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار.
***
عرفان نظر آهاری
این فرشته ساده است و خط خطی ست
سر به زیر و یک کمی خجالتی ست
بوی سیب می دهد ، لباس او
دامنش حریر سبز و صورتی ست
گوشواره هایش از ستاره است
تاجش از شهاب سنگ قیمتی ست
سرمه های نقطه چین چشم هاش
ریزه هایی از طلاست ، زینتی ست
تکه ای بهشت توی دستش است
خنده های کوچکش قیامتی ست
دشمنی همیشه در کمین اوست
دشمنش، بد و حسود و لعنتی ست
هاج و واج مانده روی این زمین
او فرشته ای غریب و پاپتی ست
*********************
این فرشته راستش خود تویی
قصه فرشته ات حکایتی ست
عرفان نظرآهاری
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمالهای کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.
عرفان نظرآهاری
تقدیر نخواست مثل مردم باشم
همواره پرازعشق وتبسم باشم
این قسمت من بودکه تاآخرعمر
دنبال دولقمه نان گندم باشم.