جوان فقیر عاشق دختر پادشاه شده بود.
اون می دونست که دختر رو بهش نمی دن.
پس سراغ یکی از نزدیکان شاه رفت و پرسید :
می تونی راهی بهم نشون بدی که راضی شون کنم؟
و جواب شنید که :
پادشاه اهل معرفته و برای دخترش دنبال همسری آسمونی می گرده.
اگه احساس کنه انسان با خدائی شدی ، خودش به سراغت میاد.
جوان تصمیم گرفت چنان ادای آدم های عابد و زاهد رو در بیاره
تا شاید به خواسته اش برسه.
پس آنقدر عبادت کرد و به یاری و کمک انسان ها پرداخت که آوازه اش
تا کاخ هم رفت.
شاه که از وجود چنین کسی با خبر شده بود تصمیم گرفت برای
ملاقاتش بره و اونو از نزدیک ببینه.
و وقتی با هم دیدار کردند ، اونقدر مجذوب جوان عابد
شد که ازش خواست به خواستگاری دخترش بیاد.
جوان فکری کرد ، لبخندی زد و پاسخ منفی داد.
آخه با خودش گفت :
وقتی عبادت دروغینم برای رسیدن به اون دختر ، پادشاه رو پیش من آورد
چرا در حقیقت بندگی پادشاه عالم رو نکنم تا خودش به سراغم بیاد؟
آره عزیز دلم
دل ما خونه خداست که خیلی چیزا رو توش جا دادیم.
بهتر نیست خالی از اغیارش کنیم تا باز بشه خونه یار؟
اینو بدون ، همینکه خونه دل رو از غیر خدا خالی کنی
صاحب خونه خودش میاد سراغت عزیز.
پس ...
واقعا که جوان ایرانی هستی....
بسیار زیبا و آموزنده بود..مرسی
وبلاگ قشنگی داری اما یه کم خطش ریزه چشمهام اذیت میشه..
با اجازه لینک شدید